بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات بهار

ماه رمضان

ماه رمضان شروع شده و مامان و بابام روزه می گیرن منم روز اولو گرفتم البته کله گنجشکی بی سحری چون سحر اصلا غذا بهم نمی خورد. این روزا رو هم دوست دارم روزه بگیرم ولی مامانم نمی زاره و می گه چند روز دیگه.  دوشنبه شادی شهرزاد دلارام اومدن خونمون و دیشب مامان جون اینا اومدن دنبالشون. خیلی جاشون خالیه خیلی بمون خوش گذشت اون پازلی رو که بابا برام پارسال سوغاتی اورده بود با کمک بچه ها درست کردیم . حالا باید برم یکم درس بخونم دیروز که از درس خوندن نجات پیدا کردم ولی امروز انگار هر کاری کنم فایده ای نداره .
12 مرداد 1390

درس درس درس

حلول ماه مبارک رمضان را به تمام مسلمانان جهان تبریک می گویم این چند روز مشغول درس خوندن بودم مامانم پنجشنبه ی دو هفته پیش چند تا کتاب برام خرید و روزی چند ساعت باهام کار می کرد اولش زیاد حوصله ی درس خوندن رو نداشتم ولی مامانم می نشست کنارمو و بام کار می کرد یه مقداری ریاضی تکمیلی خوندم چند درس فارسی دوم رو خوندم و تقریبا این روزا مشغول بودم. مامانم می گه که باید برای سال تحصیلی جدید آماده باشی و چند تا هم دیکته نوشتم که کلمه ها از یادم نره. دیگه عادت کردم و کمتر مامانمو اذیت می کنم. مامانم معلم مهربونیه . ...
9 مرداد 1390

آب تنی

امروز بالاخره مامانم استخرو برامون راه انداخت . یک ماهه که می خواست این کارو بکنه ولی معطله چند تیکه موکت بود که زیرش پهن کنه که سوراخ نشه خیلی آب بازی رو دوست دارم و تا استخر پر آب شد منو باران رفتیم آب بازی و یکی دو ساعت بازی کردیم ولی مامان بارانو زود اورد بیرون چون همش می افتاد و سرش می رفت زیر آب . دیشب رفتیم خونه بابا جون اینا چون عمه مهناز اینا بودن جمعمون جمع بود و طبق معمول این چند روز حسابی بازی کردیم. امروز عمه اینا رفتند ولی بچه ها رو با خودشون نبردند حتما باید یه روز بیان پیشمون و با هم آب بازی کنیم. ...
27 تير 1390

ماجرای یه سفر نیمروزه به دزفول

پنج شنبه مامان جون زنگ زد و گفت بچه ها همه اینجان بهارم اگه دوست داره بیاد منم از مامان و بابام اجازه گرفتم و قرارشد بابام منوببره و شب که از سر کار برگشت منو بیاره خونه ولی وقتی رفتم انقد بهم خوش گذشت که وقتی بابام بهم زنگ زد که آماده باشم بیاد دنبالم گفتم که اگه اجازه بدن شب هم بمونم. خلاصه شب خونه بابا جون اینا موندم و اینطور هم که مامانم اینا می گن باران خیلی سراغمو گرفته و کلی دلش برام تنگ شده . فردا صبحش قرار بود همه با هم بریم دزفول با بابا جون اینا اومدم ولی بعد رفتم تو ماشین خودمون . نزدیکای ظهر رسیدیم دزفول سریع همه رفتن تو آب منم رفتم ولی بعضیا آب به هم می پاشیدن به منم می پاشید من بدم اومد و از آب بیرون رفتم البته یکمم گر...
26 تير 1390

تبریک نیمه ی شعبان

بوی گلها عالمی را مست و حیران می کند            دیدن مهدی هزاران درد را درمان می کند   مدعی گوید که با یک گل نمی گردد بهار               ما گلی داریم که عالم را گلستان می کند     ***   (( میلاد مهدی مبارک))   ***           ...
26 تير 1390

بدون عنوان

امروز رفتم خونه مامان جون اینا که با دختر عمه هام بازی کنم . دیروز هم رفتیم خونه ی دختر دایی مامان ولی همبازی نداشتم اذیت نشدم چون زیاد نموندیم تلویزیون هم نداشتن و من نتونستم سریال رودخانه ی ماه رو ببینم خیلی سریال قشنگیه و من هر روز نگاش می کنم کلا تابستونمو با تلویزیون دیدن گذروندم . چند روز پیش مامانم برام یه لباس قشنگ دوخت و من تا زود  پوشیدمش. فردا ممکنه بریم دزفول و بریم علی کله ( علی کله همون آب رودخانه ی دزه که نمی دونم چرا دزفولی ها بهش می گن علی کله ولی هر چی که اسمشه خیلی جای قشنگیه و ما اونجا می ریم شنا می کنیم همه اونجا توی آبن از کوچیک تا بزرگ یه جاهایی رو هم کنار آب کرایه می کنن مثل غار که بهشون می گن کت اگه او...
23 تير 1390

یه خبر بد و یه خبر خوب

سلام در مورد خبر بد چیزی نمی گم چون تو وبلاگ باران مامان همه چیزو نوشته .(درباره ی باران ) امشب قراره دختر عمه هام ( شادی شهرزاد و دلارام ) بیان خونمون این بود خبر خوبم . این چند روز م یه مقدار درس خوندم مامانم برام سوال ریاضی می نویسه و من حل می کنم مامانم که می گه خوب حل می کنی و از دستم راضیه . راستی دیروز با نجمه تلفنی صحبت کردم نجمه دختر داییمه . قراره با هم بریم خونه ی دختر دایی مامان . یعنی منو مامان و باران و نجمه و مامانش.   امشب فکر کنم خیلی خوش بگذره خونمون شلوغ می شه فردا می نویسم.
20 تير 1390

دو ساعت پر از هیجان

دیروز عمه اینا اومدن اهواز بعد از یک سال و نیم تا حالا سابقه نداشت نمی دونم شاید تابستون پارسال هم اومدن یادم نیست ولی عید نیومدن به خاطر شادی و شهرزاد که برا کنکور درس می خوندن چند روز پیش کنکورشونو دادن و راحت شدن الان هم که برای عروسی عموشون اومده بودن . دیشب رفتیم خونه بابا جون اینا که ببینیمشون . خیلی خوش گذشت ما بودیم نازنین اینا بودن شادی شهرزاد دلارام و خلاصه جمعمون جمع بود. ساعت یک نصفه شب برگشتیم خونه من که زود خوابیدم چون حسابی خسته بودم. راستی درسامم دارم می خونم . یواش یواش . ...
15 تير 1390