بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات بهار

دندان لق

این روزا دردسر من شده این دندونای لقم سه تا دندون لق دارم (که یکیشون ممکنه امروز بیفته دست هر کی بش بخوره دهنم پر از خون میشه )سه تا هم از دندونام افتاده خیلی جالبه دندونای من داره مییفته دندونای باران داره در میاد.     دیشب رفتیم پارک خوب بود ولی زیاد خوش نگذشت چون هم همبازی نداشتم هم وسیله ی بازی نداشت فقط رفتیم شام خوردیمو اومدیم فکر کنم بیشتر به بزرگا خوش گذشت وباران که هر جا میریم فضولی می کنه همش می خواست بدوه ازمون دور بشه من می رفتم با دردسر می اوردمش. روز قبلشم که من حالم خوب نبود یعنی خوب بودم ها ولی از غروب به بعد سرم درد گرفت و اوردم بالا عصرش...
16 خرداد 1390

باران بردیم دکتر

دیروز باران بردیم دکتر بابا می گه تب خطرناکه و فوری باید اقدام کنیم . هوا خیلی بد بود گرد و خاک خیلی شدید بود و ما اگه می دونستیم اصلا از خونه بیرون نمی رفتیم. خدا رو شکر دکتر گفت چیز خاصی نیست اگه تبش قطع نشد بیارینش پیشم که دیگه از اون موقع تا حالا تبش قطع شده. یه ساعت دیگه می خوایم آماده بشیم و بریم خونه مامان جون اینا. ...
13 خرداد 1390

یازدهم و دوازدهم خرداد و پایان مراقبتهای مامان

دیروز که یازدهم خرداد بود من و باران از صبح تا ظهر خونه مامان جون بودیم باران دیگه ایندفه گریه نکرد ولی تو بغل مامان که بود خیلی ناراحت بود و می دونست که مامان می خواد بزارمونو بره. ظهر مامان با بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه. دیگه بابام ظهرا میاد خونه هوا که گرم میشه ظهر کارشون تعطیله و ما ناهار  رو با هم می خوریم (خیلی خوبه) دوباره بابا عصری رفت سر کار یکم بازی کردیم و برنامه کودک نگاه کردیم بعد بابا که اومد خونه , ما رو برد بیرون چند تا اسباب بازی فروشی رو گشتیم , ولی اسباب بازی رو که می خواستم پیدا نکردم تو انتخاب اسباب بازی به حرف مامان و بابام گوش می دم. برگشتن به خونه بابا برام...
12 خرداد 1390

دهم خرداد

      امروز خیلی الکی گذشت کار خاصی نکردم  برنامه کودک نگاه کردم یکم با باران   بازی کردم. همینطور که میبینید دوباره قالب وبلاگمو عوض کردم چون امکانات قالب های نی نی وبلاگ از همه قالب ها بیشتره .   حالا اگه مامانم کمکم کنه یکم درس بخونم علومام مونده . ...
10 خرداد 1390

بدون عنوان

امروز بازم مامانم می خواست بره مدرسه مراقبت ولی این دفعه زود بر می گشت ما رو گذاشت خونه ی مامان جون هنوز خواب بودیم که مامان اومد دنبالمون خونه که رسیدیم اول صبحانه خوردم بعدشم کتابمو ورداشتم رفتم تو آشپزخونه پیش مامانم و یکم ریاضی خوندم قرار بود علوم هم بخونم که دیگه خسته شدم. فردا هم روز خداست دیگه نوبت برنامه کودکه ...
9 خرداد 1390

کارنامه

امروز مامانم  صبح زود منو از خواب بیدار کرد تا من و باران رو ببره خونه مامان جون اینا  و خودش بره مدرسه برای مراقبت.ما هم که رفتیم خونه ی مامان جون خوابیدیم. مامانم ساعت ده صبح با مامان جون تماس گرفت . از خواب که بیدار شدم مامان جون گفت که مامانت زنگ زده و گفته که می خوام برم کارنامتو بگیرم و دیرتر میام دنبالتون .خیلی ناراحت شدم چون دلم می خواست با مامانم برم مدرسه خیلی دلم برای مدرسه و معلمم تنگ شده بود . خلاصه مامانم کارنامه مو گرفت و اومد دنبالمون . کارنامه م همش خیلی خوب بود و من از دیدنش خیلی خوشحال شدم تازه یه کارت هزار آفرین هم بش چسبنده بودن. مامان جون و بابا جون هم از دی...
7 خرداد 1390

خاطره ی روز مادر

دو روز که خاطراتمو ننوشتم آخه وقت نکردم دیروز همش بیرون بودیم دیگه من و بارانم خسته شدیم . اول از روز مادر براتون بگم که فکر کنم شش یا هفت بار به بابا زنگ زدم الو بابا شیرینی یادت نره الو بابا از طرف من یا ادکلون بخر یا دسته گل الو .....الو.....بعد می خواستم رو هدیه ای که بابا از طرف من خریده یه نوشته ای هم بزارم نمیدونستم تقدیم با چه تی نوشته می شه از مامانم پرسیدم مامان تقدیم با چه تی نوشته می شه می خوام بدونم.مامانم گفت با ت دو نقطه خوب من هم نوشتم تقدیم به مادر... نمیدونستم عزیزم با چه زی نوشته می شه یعنی شک داشتم از مامانم پرسیدم .مامان عزیزم با ...
5 خرداد 1390

روز مادر

       «روز مادر را به تمام مادرهای گل و مهربون از جمله مادر                              خودم تبریک می گم»                                                          &nb...
3 خرداد 1390