یک ماه گذشت
این روزا با مدرسه رفتن و درس خوندن می گذره انگار همین دیروز بود مدرسه ها شروع شد و با خانم لرکی آشنا شدیم .
چه زود گذشت .......
چند روز پیش تولد بابام بود (اولین روزی که ظهر خوابیدم مامان گفت که اگه ظهر نخوابی شب زود خوابت می بره و همه ی برنامه های من بهم می خوره) خیلی خوش گذشت موقع فوت کردن شمعها بابا به من و باران گفت که شمعها رو فوت کنیم یکی از شمعها رو باران فوت کرد بابا به من گفت بهار دومی رو تو فوت کن که باران خانم قهر کرد ما هم متوجه نشدیم که قهره یه گوشه ایستاده بود دست به سینه هر چی بهش گفتیم برقص نرقصید بعدش فهمیدیم که باران خانم قهر کرده بابا بهش گفت بیا شمع و فوت کن باران هم شمع خاموش فوت کرد و آشتی کرد
فارسی به درس پنجم رسیدیم درس خرس کوچولو که خانم لرکی برای اینکه بهتر درس یاد بگیریم اونو به شکل نمایش در آورده و بچه ها رو گروه بندی کرد من هم تو گروه خودمون نقش خرس کوچولو رو دارم که پریا هم تو گروه ما نقش مامان خرس کوچولو رو داره ولی هنوز نوبت به اجرای ما نرسیده
از این هفته خانم یه برگه به مامانا داده که رفتار ما رو تو خونه توی اون می نویسن (روزانه ) و امتیاز می دن و آخر هفته باید ببریمش مدرسه سعی می کنم که کارامو به موقع انجام بدم که امتیازم خوب بشه