بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات بهار

خبر خوب

دیروز فهمیدیم که دلارام دختر عمه ام تیز هوشان قبول شده خیلی خوشحال شدیم خیلی اضطراب داشت ولی قبول شد عصری هم رفتیم یه کادو برای دوست بابام خریدیم که امروز یا فردا بریم خونشون چون مکه بودند دوست بابا یه دختر داره همسن من به اسم یاس با مامان رفتیم برای اون هم یه کادو خریدیم اول مامانم می خواست بازی سیندرلا رو بخره ولی من بش گفتم پازل سفید برفی خیلی بهتره بیشتر به دردش می خوره پازل رو خریدیم بعد هم رفتیم چند تا لباس برای  باران خریدیم و اومدیم خونه یکی از لباسهایی که براش خریدیم روش نوشته 3-6 ماهه باران خیلی کوچولوه دیشب بابا جون اینا اومدن خونمون خوب بود خوش گذشت.
1 تير 1390

مامان برات نوشته بخون عزیزم

اومدم تو وبلاگت بنویسم که منو باید ببخشی تابستون امسال بخاطر باران نتونستم تو کلاسهای تابستونی ثبت نامت کنم خیلی سخت می گذره بت می دونم ولی باید تحمل کنی که آجی بزرگ بشه منم مثل اون موقع ها ماشین بخرم و سوارتون کنم هم تو رو ببرم کلاس هم باران یه دوری بخوره ولی قبول کن که الان نمی شه باران خیلی کوچیکه هوا گرمه اذیت می شه. حالا تا پایان تابستان خیلی مونده شاید یه کلاسی هم رفتی آدم از آینده که خبر نداره . ولی تا اینجاش که فکر کنم بیهوده تلف شد. البته باران خوشگله امسال شده برات یه سرگرمی که شیرین زبونی هاش از صد تا کلاس بهتره . دیروز که رفته بودی خرید از مغازه ی روبروی خونه باران خیلی دوست داشت دنبالت بیاد منم کفشاشو پاش کرد...
31 خرداد 1390

دست خط من در سالی که گذشت

اول سال دستخطم زیاد خوب نبود بزرگ بزرگ می نوشتم که خانم موسی زاده می گفت اشکالی نداره فقط سعی کن اندازه هم بنویسی   بعد از لوح نویسی ها یکم یکم خطم بهتر شد   و در نهایت بقیه در ادامه ی مطلب لوح نویسی                   یادگیری حروف الفبا               داستان نویسی     الان دیگه کامل بلدم بنویسم ...
31 خرداد 1390

حوصله م سر رفته

دیگه خسته شدم همه کارم شده خوابیدن و تلویزیون نگا کردن بابام میگه یکم کتاب بخون نقاشی بکش ولی بازم حوصله م سر می ره باران هم همسنم نیست که زیاد باش بازی کنم مامانم هم بام بازی نمی کنه اما امروز کتاب سفید برفی رو آوُردَم مامانم یه صفحه از کتاب رو برام خوند من با دقت نگا کردم بعدش کتاب رو بستم و همون یه صفحه رو مثل دیکته مامانم گفت و من نوشتم بازم خوب بود یکم از وقتمو پر کرد هوا که خنک شد قرار ه با باران بریم آب بازی   ...
30 خرداد 1390

امروز مهمون داشتیم

ا مروز صبح مامانم از خواب بیدارم کرد " بهار پاشو ارشیا اومده " من زود از جام بلند شدم دیدم ارشیا و النا و خاله لیلا تو اتاقن . از دیشب می دونستم که خاله لیلا اینا میان . النا بزرگ شده بود از موقعی که سه ماهش بود و خاله لیلا اومده بود خونمون دیگه ندیده بودمش. این الناس                      این هم ارشیاس     من و باران بلند شدیم بعد از سلام و روبوسی رفتیم دست رومونو شستیم و اومدم پیش ارشیا تا با هم بازی کنیم ولی ماشالله ارشیا انقد فضول شده بود که نمی شد باش بازی کنم بیشتر دوست داشت با ک...
28 خرداد 1390

یک ماه گذشت

  ماه گذشته یه همچنین روزی بود  که مامانم بهم پیشنهاد داد که با هم این وبلاگ رو باز کنیم تا بتونم خاطراتمو یه جایی بزارم که خیالم راحت باشه هیچوقت گم نمی شه صفحه های دفترم هیچوقت تموم نمی شه خیلی هم دوستای خوب خوب می تونم پیدا کنم . همینجا من از تما م دوستای خوبم و مامانای عزیز که سراغم اومدن و این دفترمو با حوصله ورق زدن و خوندن و نظرات خوبشونو واسم گذاشتن ممنونم. سعی می کنم که در نوشتن خاطراتم تنبلی نکنم و این دفترو حالا حالاها داشته باشم تا وقتی که بتونم خودم تنها بدون کمک مامانم بنویسم     ...
27 خرداد 1390