بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات بهار

دو ساعت پر از هیجان

دیروز عمه اینا اومدن اهواز بعد از یک سال و نیم تا حالا سابقه نداشت نمی دونم شاید تابستون پارسال هم اومدن یادم نیست ولی عید نیومدن به خاطر شادی و شهرزاد که برا کنکور درس می خوندن چند روز پیش کنکورشونو دادن و راحت شدن الان هم که برای عروسی عموشون اومده بودن . دیشب رفتیم خونه بابا جون اینا که ببینیمشون . خیلی خوش گذشت ما بودیم نازنین اینا بودن شادی شهرزاد دلارام و خلاصه جمعمون جمع بود. ساعت یک نصفه شب برگشتیم خونه من که زود خوابیدم چون حسابی خسته بودم. راستی درسامم دارم می خونم . یواش یواش . ...
15 تير 1390

ماجرای مسافرت قسمت دوم

سلام حالتون خوبه قسمت اول ماجرای مسافرت رو خوندید اگه خوندید الان بقیه شم بخونید . بعد از تفریح و خوش گذرونی توی صحنه به  بیستون رفتیمو بازدید ما از اونجا تا 6 بعد از ظهر ادامه داشت     بعد از بیستون به شهر کرمانشاه رفتیم و طبق معمول به سمت خانه ی معلم رفتیم و راحت در هتل مستقر شدیم. یکم استراحت کردیم و طرفای ساعت 8 مامان و مامان جون می خواستن برن بازار ولی بابا جون خسته بود و با ما نیومد . رفتیم بازارو تا ساعت 10 بازار بودیم بعد شام خریدیمو رفتیم هتل . بعد از خوردن شام و دیدن سریالها خوابیدیم. پنجشنبه 90/4/9 صبحانه رفتیم پایین و در رستوران هتل خوردیم. قرار بود که امروز به طاق بستا...
12 تير 1390

ماجرای مسافرت قسمت اول

سلام ما برگشتیم بعد از یک سفر 4 روزه به نهاوند و کرمانشاه جای همتون خالی بود خیلی خوش گذشت . یکشنبه 90/4/5 خیلی کار داشتم باید وسایلمو برای مسافرت جمع می کردم .حموم می رفتم و...... وقتی همه ی کارامو انجام دادم لباسای تو راهمو پوشیدم و خوابیدم. دوشنبه 90/4/6 ساعت 5:45 صبح مامان از خواب بیدارم کرد بلند شدم و مسواک زدم و موهامو شونه کردم دیگه کاری نداشتم و آماده ی مسافرت بودم وقتی مامان و بابا وسایلو گذاشتن تو ماشین بارانو که لباسای تو راهش تنش بود و بغل کرد و رفتیم دنبال مامان جون اینا . ساعت 6:15 در خونه ی مامان جون اینا بودیم اونا هم وسایلشونو گذاشتن تو ماشین و ساعت 6:30 به سمت نهاوند راه افتادیم . توی راه یکی دو بار حالم ب...
11 تير 1390

شروع درس خوندن

پنجشنبه رفتیم خونه ی دوست بابا از مکه اومده بودن ما هم رفتیم زیارت قبولی شون یه دختر خوب دارن که شش ماه از من بزرگتره و سال دیگه می ره کلاس سوم اسمش یاسه کلی باهاش بازی کردم آخر سر هم دستش درد نکنه همه ی کتابای کلاس دومشو  آورد و بهم داد . از روز جمعه شروع کردم درس خوندن یاد آوری بنویسیم و یاد آوری ریاضی تکلیفای جمعه م بود امروز هم درس اول فارسی رو خوندم . ...
4 تير 1390

موهامو کوتاه کردم

دیروز غروب با مامانم رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه کردم . بابام می گفت باید موهاتو کوتاه کنی ولی مامانم راضی نبود . تصمیم گیری رو به عهده ی خودم گذاشتند و من هم تصمیم گرفتم موهامو کوتاه کنم چون هوا گرمه و اگر بریم مسافرت با موهای بلند اذیت می شم .                                                                       &n...
2 تير 1390