بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات بهار

سال نو مبارک

آغاز سال 1391 را به همه تبریک می گویم و سالی خوش و سرشار از موفقیت را برای همه آرزومندم. امسال عید بابا تصمیم گرفته بود تا می تونه منو ببره پارک و من خیلی خیلی از بابام تشکر می کنم و خیلی خیلی بهم خوش گذشت. تقریبا هر روز بیرون بودیم یا مهمونی می رفتیم یا پارک تعطیلات خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت ساعاتی رو هم که خونه بودم پیکها و تکلیفهای عید رو انجام می دادم که متاسفانه تا روز آخر و لحظه ی آخر طول کشید البته تو این روزا برنامه های تلویزیون رو هم زیاد نگاه می کردم یه سری عکس دارم که اونا رو تو ادامه ی مطلب می زارم آبادان قبل از عید (اسفند 90)   سفره ی هفت سین91   با آجی گلم ...
24 فروردين 1391

جشن تولد من

چهارشنبه 10 / 90/12 روز چهارشنبه روز تولد     من بود   یعنی روز تولدم که نه روزی که جشن تولدم رو گرفتیم . چند روز همش دنبال خرید و کارهای تولد بودیم . روز شنبه مامانم کارتای تولدم رو خرید و با کمک هم درستشون کردیم نوشته های روشو مامانم نوشت و من درستشون کردم آخه باید شبیه لباس تاشون می زدیم .... یکم طول کشید ولی خیلی خوشکل بودن ..... روز یکشنبه کارتامو بردم مدرسه و همه ی دوستامو و خانم لرکی و دو تا از دوستای هم سرویسیمو دعوت کردم . تزیینات اتاق رو هم گرفته بودیم که همون روز چهارشنبه وصل کردیم . ساعت 5 بعداز ظهر دوستام یکی یکی اومدن خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت کلی رقصیدیمو بعد از جشن هم کلی بازی کردیم. ...
21 اسفند 1390

شب يلدا

ديشب شب يلدا بود و ما كلي برنامه داشتيم براي جشن كرفتن و خوردن ولي بابا دير اومد خونه و من خوابم برد   فردا صبح     ...
1 دی 1390

روسری

چند روز پیش رفتم بازار و یه روسری خریدم روسری خیلی دوست دارم و هر جا می رم می زنم سرم.                                                                              ...
19 آذر 1390

مدل خواب جدید من

چند روزه که این طوری می خوابم چون هم خوابم میاد هم می خوام برنامه های تلویزیون رو نگاه کنم بابام بهم میگه اگه دفعه ی دیگه اینجا خوابیدی دیگه نمی بریمت سر جات ...
24 آبان 1390

یک ماه گذشت

این روزا با مدرسه رفتن و درس خوندن می گذره انگار همین دیروز بود مدرسه ها شروع شد و با خانم لرکی آشنا شدیم . چه زود گذشت ....... چند روز پیش تولد بابام بود (اولین روزی که ظهر خوابیدم مامان گفت که اگه ظهر نخوابی شب زود خوابت می بره و همه ی برنامه های من بهم می خوره) خیلی خوش گذشت موقع فوت کردن شمعها بابا به من و باران گفت که شمعها رو فوت کنیم یکی از شمعها رو باران فوت کرد بابا به من گفت بهار دومی رو تو فوت کن که باران خانم قهر کرد ما هم متوجه نشدیم که قهره یه گوشه ایستاده بود دست به سینه هر چی بهش گفتیم برقص نرقصید بعدش فهمیدیم که باران خانم قهر کرده بابا بهش گفت بیا شمع و فوت کن باران هم شمع خاموش فوت کرد و آشتی کرد  ...
16 آبان 1390

از دست باران

واقعا سخته نمی دونم کجا مشقامو بنویسم هر جا برم میاد دنبالم یه لحظه غافل بشم دفترمو پاره می کنه تنها جایی که می تونم درس بخونم مشق بنویسم رو اپن آشپزخونه ست باران بعدا که بزرگ شدی خودت می فهمی که من از دست تو چقدر زجر کشیدم (شوخی کردم آجی گلم ناراحت نشی ها) ...
29 مهر 1390

مدرسه و ماجراهای مدرسه

این روزا سرگرم درس خوندنم تکلیفام خیلی زیاده مامانم هم چند تا میزاره روش باید همه رو انجام بدم  "آخه این انصافه " اون هفته تو مدرسه خوردم زمین چونه ام زخم شد و خون اومد ناظممون برام بتادین زد و خوب تمیزش کرد زنگ زدن به مامانم که خبر دار بشه مامان مدرسه بود مامان خیلی ناراحت شد با خودم حرف زد منم یکم ناراحت بودم بخاطر همین به بابا زنگ زد که بیاد دنبالم بعد از چند روز خشک شد ولی هنوز جاش خوب نشده. معلمامون امسال یکم بد اخلاقن کمتر می خندند و بیشتر اخموان البته من مشکلی باهاشون ندارم چون همیشه تکلیفامو به موقع انجام می دم. دیشب با هم(خانوادگی مثل همیشه ) رفتیم بازار که اسباب بازی بخرم(پول تو جیبیمو جمع کردم برا اسباب بازی...
29 مهر 1390