بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات بهار

اطاق تکونی

دیروز من و مامان و باران حدودا سه تا چهار ساعت طول کشید تا اطاقمو تمیز کنیم (باران که کمک نمی کرد فقط فضولی می کرد ) کتابامو اسباب بازیهامو لباسام خیلی به هم ریخته شده بود که با کمک مامان همشو مرتب کردیم( البته باران بیشتر   اتاقمو به  هم میریزه) بیشتر اسباب بازیها رو جمع کردیم و گذاشتیم تو انبار فقط چند تا عروسک و خونه سازی برا باران و چند تا بازی فکری برای خودم گذاشتم من بیشتر قصد دارم تو تعطیلات درس بخونم تا برای سال دوم دبستان آمادگی بیشتری داشته باشم امروز هم برای مامان دو صفحه از کتاب دارا و سارا رو خوندم تا روخونیم خوب بشه الآن باران خوابه و من حوصله م سر رفته   ...
2 خرداد 1390

جشن تولد

روز جمعه آماده شدم که بابام منو ببره تولد سارینا                          وقتی رسیدم خونشون دیدم بیشتر دوستام اومده بودن فقط سه نفر نیومده بودن کوثر , مهدیه و مشکات خلاصه خیلی خونشون شلوغ شده بود ما هم خیلی خوشحال بودیم که بعد از دو هفته همدیگه رو دیدیم بعد از تولد می خواستم با بابام تماس بگیرم که بیاد دنبالم ولی سارینا نذاشت گفت یکم با هم بازی کنیم بعد برو خونتون من هم قبول کردم و رفتیم تو اتاقش با هم بازی کردیم. بعد زنگ زدم به بابام با مامانم و باران اومدن دنبالم و رفتیم خونه ی عمو م...
1 خرداد 1390

اولین شعر مهد کودک

من از هشت ماهگی به مهد کودک رفتم . سه سال پیش مادر جون و خاله ها بودم ( مادر جون در مدرسه ی مامان در یکی از کلاسها که اونو تبدیل به یه مهد کودک کرده بودن مارو نگه می داشت و مامان زنگای تفریح می اومد پیشم)اونجا فقط بچه ها رو نگهداری می کردن و آموزشی نبود بعدا که بزرگتر شدم مامان منو برد مهد کودک والفجر و سه سال هم اونجا بودم (پیش دبستانیموهم اونجا بودم)اولین شعری که تو مهد کودک به ما یاد دادند شعرخرگوشه بودوقتی رسیدم خونه داشتم شعرو برا خودم آروم می خوندم مامان که شنید خیلی خیلی خوشحال شد و بعد شعرو کامل براش خوندم: آی خرگوشه آی خرگوشه          ...
30 ارديبهشت 1390

یه روز خوب

دیروز بعد از کلی اصرار بالاخره با مامانم رفتم مدرسه.  مامانم می خواست برگه صحیح کنه و منم کتابمو برداشتمو رفتم باهاش ولی یه ساعت که نشستم حسابی خسته شدم و به مامان گفتم که منوببره خونه پریا اینا مامان هم قبول کرد و منو برد پیش پریا و تا عصر بازی کردیم و خیلی خوش گذشت عصری ساعت چهار مامان اومد دنبالم و با هم رفتیم دنبال باران از مهد کودک آوردیمش و با هم رفتیم خونه شب هم مامان جون و بابا جون اومدن خونمون و باز هم حسابی خوش گذشت   به به چه روز خوبی بود.    ...
29 ارديبهشت 1390

جشن الفبا

یه هفته پیش دقیقا سه شنبه بیستم اردیبهشت تو مدرسه برامون جشنی گرفتند به نام جشن الفبا . من از خانم موسی زاده معلم کلاس اولم ممنونم که با صبر و حوصله به من و بقیه ی دوستام  خواندن  و نوشتن یاد داد . در جشن الفبا هر کدوم نقشی داشتیم از حروف الفبا نقش من حرف غین بود و شعرش این بود: رو موج دریا رو ببین یه غازه                     غاز سفید روی آب چه نازه پرهاش و باز می کنه و می بنده              گردن غاز روی آب درازه         &...
27 ارديبهشت 1390