بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات بهار

دست خط من در سالی که گذشت

اول سال دستخطم زیاد خوب نبود بزرگ بزرگ می نوشتم که خانم موسی زاده می گفت اشکالی نداره فقط سعی کن اندازه هم بنویسی   بعد از لوح نویسی ها یکم یکم خطم بهتر شد   و در نهایت بقیه در ادامه ی مطلب لوح نویسی                   یادگیری حروف الفبا               داستان نویسی     الان دیگه کامل بلدم بنویسم ...
31 خرداد 1390

حوصله م سر رفته

دیگه خسته شدم همه کارم شده خوابیدن و تلویزیون نگا کردن بابام میگه یکم کتاب بخون نقاشی بکش ولی بازم حوصله م سر می ره باران هم همسنم نیست که زیاد باش بازی کنم مامانم هم بام بازی نمی کنه اما امروز کتاب سفید برفی رو آوُردَم مامانم یه صفحه از کتاب رو برام خوند من با دقت نگا کردم بعدش کتاب رو بستم و همون یه صفحه رو مثل دیکته مامانم گفت و من نوشتم بازم خوب بود یکم از وقتمو پر کرد هوا که خنک شد قرار ه با باران بریم آب بازی   ...
30 خرداد 1390

امروز مهمون داشتیم

ا مروز صبح مامانم از خواب بیدارم کرد " بهار پاشو ارشیا اومده " من زود از جام بلند شدم دیدم ارشیا و النا و خاله لیلا تو اتاقن . از دیشب می دونستم که خاله لیلا اینا میان . النا بزرگ شده بود از موقعی که سه ماهش بود و خاله لیلا اومده بود خونمون دیگه ندیده بودمش. این الناس                      این هم ارشیاس     من و باران بلند شدیم بعد از سلام و روبوسی رفتیم دست رومونو شستیم و اومدم پیش ارشیا تا با هم بازی کنیم ولی ماشالله ارشیا انقد فضول شده بود که نمی شد باش بازی کنم بیشتر دوست داشت با ک...
28 خرداد 1390

یک ماه گذشت

  ماه گذشته یه همچنین روزی بود  که مامانم بهم پیشنهاد داد که با هم این وبلاگ رو باز کنیم تا بتونم خاطراتمو یه جایی بزارم که خیالم راحت باشه هیچوقت گم نمی شه صفحه های دفترم هیچوقت تموم نمی شه خیلی هم دوستای خوب خوب می تونم پیدا کنم . همینجا من از تما م دوستای خوبم و مامانای عزیز که سراغم اومدن و این دفترمو با حوصله ورق زدن و خوندن و نظرات خوبشونو واسم گذاشتن ممنونم. سعی می کنم که در نوشتن خاطراتم تنبلی نکنم و این دفترو حالا حالاها داشته باشم تا وقتی که بتونم خودم تنها بدون کمک مامانم بنویسم     ...
27 خرداد 1390

روز پدر

کعبه را امشب خدا آیینه بندان می کند خانه خود را ز نور خود چراغان می کند روز میلاد علی آمد که ذات کردگار رحمت بی منتهایش را نمایان می کند روز میلاد حضرت علی را که روز پدر نام گذاری شده است به همه ی بابا های دنیا مخصوصا بابای خوب خودم تبریک می گویم   ...
26 خرداد 1390

شنبه 21 خرداد

دیروز خیلی دیر از خواب بیدار شدیم تقریبا دیگه ظهر شده بود صبحانه خوردیم و یکم تلویزیون نگا کردم و بابا بازی کردم و عصر بود که ناهار خوردیم دوباره تلویزیون نگا کردم و بعد رفتیم خونه مامان جون اینا نازنین اینا هم بودن نازنین دختر عمومه دو سال بزرگتر منه . خیلی با هم بازی کردیم و نصفه شب ساعت 12:30 برگشتیم خونه.   امروز که از خواب بیدار شدیم صبحونه خوردیم و طبق معمول تلویزیون نگا کردم. ولی بعد از ناهار دو تا کتاب داستان برا مامانم خوندم کتاب "من یه درخته سیبم" و " حسنی شده بی دندون "یه جورایی مثل الان منه . فردا یادمون نره باران رو ببریم بهداشت آخه واکسن داره. ...
21 خرداد 1390

مهمونی

امشب قرار بود شام مهمون خاله فرشته اینا باشیم . قرار ما ساعت 9:30 در مجتمع تفریحی بهشت هویزه . تا حالا اونجا نرفته بودیم . دیدن جای جدید لذت بخشه. شب ساعت 9:15 از خونه زدیم بیرون طرفای ساعت 9:40 رسیدیم. خاله فرشته با عمو فواد و دختراش ساینا و نیروانا ( نیروانا نینیه , سه ماه و نیمه ) اونجا منتظر ما بودند (خاله فرشته دوست مامانمه ) بعد از سفارش شام و صرف شام با ساینا رفتیم بیرون تو محوطه یکم بازی کردیم و بزرگترا داخل با هم حرف می زدن.           بعدشم سوار ماشینامون شدیم و رفتیم جاده ساحلی کنار آب نشستیم   رفتیم طرف اسباب بازی ها بازی کردیم...
20 خرداد 1390

رفتم مدرسه ی مامان

امسال بخاطر اینکه خودم کلاس اول بودم اصلا پیش نیومد که با مامان برم مدرسه . دیروز مامان می خواست بره مدرسه بارانو گذاشتیم مهد کودک با هم رفتیم مدرسه مامان برگه های امتحان رو تحویل داد و اومدیم دنبال باران و اومدیم خونه. خونه که رسیدیم با اصرار زیاد مامان اجازه داد با باران بریم تو حیاط و آب بازی کنیم. حسابی که بازی کردیم حموم کردیمو عصرش رفتیم خونه مامان جون اینا. شب بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه. ...
19 خرداد 1390

باران اذیت می کنه

    بالاخره دندونم دیشب افتاد و از دستش راحت شدم الان راحت می تونم غذا بخورم. امروز می خواستم یه سی دی نگاه کنم که باران نذاشت همش میاد تلویزین رو خاموش می کنه .مامانم نمی ذاره باش دعوا کنم میگه این کوچولوه نمی فهمه . خوب باشه منم می ذارم بزرگ بشه اون موقع اذیتش می کنم هر وقت خواست سی دی نگاه کنه تلویزیون رو خاموش می کنم. ...
17 خرداد 1390