بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات بهار

ماجرای یه سفر نیمروزه به دزفول

1390/4/26 12:01
نویسنده : بهار
365 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه مامان جون زنگ زد و گفت بچه ها همه اینجان بهارم اگه دوست داره بیاد منم از مامان و بابام اجازه گرفتم و قرارشد بابام منوببره و شب که از سر کار برگشت منو بیاره خونه

ولی وقتی رفتم انقد بهم خوش گذشت که وقتی بابام بهم زنگ زد که آماده باشم بیاد دنبالم گفتم که اگه اجازه بدن شب هم بمونم.

خلاصه شب خونه بابا جون اینا موندم و اینطور هم که مامانم اینا می گن باران خیلی سراغمو گرفته و کلی دلش برام تنگ شده .

فردا صبحش قرار بود همه با هم بریم دزفول با بابا جون اینا اومدم ولی بعد رفتم تو ماشین خودمون .

نزدیکای ظهر رسیدیم دزفول سریع همه رفتن تو آب منم رفتم ولی بعضیا آب به هم می پاشیدن به منم می پاشید من بدم اومد و از آب بیرون رفتم البته یکمم گریه کردم.

دیگه تو آب نرفتم تا عصری بعد از ناهار وقتی مامانم رفت تو آب منو با خودش برد اون موقع خیلی خوب بود با نازنین و مانا دست همو گرفتیمو رفتیم تو آب ولی همش دوروبر مامان اینا بودیم چون اگه دور می شدیم خطرناک بود .

بعدش که مامانم از تو آب بیرون رفت من هنوز مونده بودم تا بابام اومد و کلی با بابام بازی کردم و دیگه نزدیکای هفت بود که از تو آب اومدیم بیرون لباسامونو عوض کردیمو و اومدیم طرف اهواز .

هواتاریک شده بود که رسیدیم خونه .

 

رود دز

بهار

 

کت های علی کله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سارا
26 تیر 90 13:07
سلاام عزیزم خوبی؟ مهدی، نظری به ما عنایت کن مارا به صراط خود هدایت کن مهدی! اگر از منتظرانت بودیم چون دیده ی نرگس نگرانت بودیم با این همه روسیاهی و سنگدلی ای کاش که از همسفرانت بودیم میلاد دوازدهمین گل بوستان امامت و ولایت، امام عصر و الزمان مبارک . بهار جونم امیدوارم همیشه بهت خوش بگذره