بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات بهار

کارنامه

1390/3/7 20:37
نویسنده : بهار
263 بازدید
اشتراک گذاری

امروز مامانم  صبح زود منو از خواب بیدار کرد تا من و باران رو ببره

خونه مامان جون اینا  و خودش بره مدرسه برای مراقبت.ما هم که

رفتیم خونه ی مامان جون خوابیدیم.

مامانم ساعت ده صبح با مامان جون تماس گرفت . از خواب که بیدار

شدم مامان جون گفت که مامانت زنگ زده و گفته که می خوام برم

کارنامتو بگیرم و دیرتر میام دنبالتون .خیلی ناراحت شدم چون دلم

می خواست با مامانم برم مدرسه خیلی دلم برای مدرسه و معلمم

تنگ شده بود .

خلاصه مامانم کارنامه مو گرفت و اومد دنبالمون . کارنامه م همش

خیلی خوب بود و من از دیدنش خیلی خوشحال شدم تازه یه کارت

هزار آفرین هم بش چسبنده بودن.

مامان جون و بابا جون هم از دیدن کارنامه ی من خیلی خوشحال شدن .

چند دقیقه بعد بابام اومد دنبا لمون وقتی رسیدیم خونه کارنامه مو

نشونش دادم خوب بابام هم خیلی خوشحال شد و همون موقع جایزه ی

منو داد .

«« بابا خیلی ممنون»»

این بود خاطره ی کارنامه گرفتن من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)