بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات بهار

کارت امتیاز

امسال خانم لرکی زیاد به من کارت امتیاز نمی ده یعنی بیشتر وقتا یادش می ره می گه اگه بلند و خوانا از روی درس بخونید بهتون کارت امتیاز می دم منم بلند و خوانا می خونم و از کارت امتیاز خبری نیست . .......خوب ناراحت می شم دیگه حق دارم ناراحت بشم ولی مامانم می گه وقتی من به خانمت زنگ زدم گفت بهار فوق العاده دختر خوب و مرتب و زرنگیه و همین برای ..........من کافیه و ...............بابام می گه خودم برات جایزه می خرم از جایزه های مدیرتون خیلی خیلی بهتر ولی به نظر من اینا جای کارت امتیاز نمی گیره !!هر کسی که قول می ده باید به قولش عمل کنه مخصوصا به بچه ها درست می گم یا نه
24 آبان 1390

تبریک عید غدیر

اوصاف علی به هر زبان باید گفت                  این ذکر به پیدا و نهان باید گفت در جشن ولی عهدی مسعود علی                      تبریک به صاحب الزمان باید گفت "عید غدیر مبارک " ...
24 آبان 1390

یک ماه گذشت

این روزا با مدرسه رفتن و درس خوندن می گذره انگار همین دیروز بود مدرسه ها شروع شد و با خانم لرکی آشنا شدیم . چه زود گذشت ....... چند روز پیش تولد بابام بود (اولین روزی که ظهر خوابیدم مامان گفت که اگه ظهر نخوابی شب زود خوابت می بره و همه ی برنامه های من بهم می خوره) خیلی خوش گذشت موقع فوت کردن شمعها بابا به من و باران گفت که شمعها رو فوت کنیم یکی از شمعها رو باران فوت کرد بابا به من گفت بهار دومی رو تو فوت کن که باران خانم قهر کرد ما هم متوجه نشدیم که قهره یه گوشه ایستاده بود دست به سینه هر چی بهش گفتیم برقص نرقصید بعدش فهمیدیم که باران خانم قهر کرده بابا بهش گفت بیا شمع و فوت کن باران هم شمع خاموش فوت کرد و آشتی کرد  ...
16 آبان 1390

از دست باران

واقعا سخته نمی دونم کجا مشقامو بنویسم هر جا برم میاد دنبالم یه لحظه غافل بشم دفترمو پاره می کنه تنها جایی که می تونم درس بخونم مشق بنویسم رو اپن آشپزخونه ست باران بعدا که بزرگ شدی خودت می فهمی که من از دست تو چقدر زجر کشیدم (شوخی کردم آجی گلم ناراحت نشی ها) ...
29 مهر 1390

مدرسه و ماجراهای مدرسه

این روزا سرگرم درس خوندنم تکلیفام خیلی زیاده مامانم هم چند تا میزاره روش باید همه رو انجام بدم  "آخه این انصافه " اون هفته تو مدرسه خوردم زمین چونه ام زخم شد و خون اومد ناظممون برام بتادین زد و خوب تمیزش کرد زنگ زدن به مامانم که خبر دار بشه مامان مدرسه بود مامان خیلی ناراحت شد با خودم حرف زد منم یکم ناراحت بودم بخاطر همین به بابا زنگ زد که بیاد دنبالم بعد از چند روز خشک شد ولی هنوز جاش خوب نشده. معلمامون امسال یکم بد اخلاقن کمتر می خندند و بیشتر اخموان البته من مشکلی باهاشون ندارم چون همیشه تکلیفامو به موقع انجام می دم. دیشب با هم(خانوادگی مثل همیشه ) رفتیم بازار که اسباب بازی بخرم(پول تو جیبیمو جمع کردم برا اسباب بازی...
29 مهر 1390

بالاخره مدرسه ها شروع شد

امروز ششم مهر است و روز چهارمی که من به مدرسه رفتم. روز سوم مهر که روز بازگشایی مدارس بود همراه مامان و بابا به مدرسه رفتم و البته قبلش باران رو گذاشتیم مهد کودک با کلی گریه وقتی رسیدیم مدرسه بچه ها سر صف بودن منم دوستامو پیدا کردم و در صف کلاس دومی ها ایستادم   بعد از صحبت کردن مدیر و ناظم از کلاس اولی ها شروع کردن اسامی رو خوندن و از زیر قرآن رد کردن نوبت رسید به کلاس دومی ها ما هم که نمی دونستیم تو کدوم کلاسیم خوب گوش دادیم تا ببینیم کی اسممون خونده می شه اسم من تو کلاس خانم لرکی بود دوم الف تا اسممو خوند سریع رفتم تو کلاسم مامانم هم بام اومد و جفتم تو کلاس نشست وقتی همه بچه ها اومدن خانم...
6 مهر 1390

ماجرای مسافرت به کرج و شمال

سلام به همه ی دوستان الان که دارم می نویسم حدودا 4 روزه که از مسافرت برگشتیم یه مسافرت خوب و عالی . اگه به وبلاگ باران برید شرح سفر رو مامانم اونجا نوشته پس من دیگه نمی نویسم.   فقط چند تا عکس اینجا می زارم.  اینجا برای صبحانه نگه داشته بودیم ( خرم آباد ) مامانم دوران دانشجوییش رو اینجا بوده و من علاقه ی عجیبی به این شهر دارم. سمت راست دختر عموم نازنینه که باران تو این سفر خیلی بهش وابسته شده بود البته بخاطر توجه های زیاد نازنین . اون بالایی هم شادیه که دانشگاه قبول شده و می خواد بره مشهد.     طالقان منطقه ای بین کرج و قزوین     اینجا تفریح گاهی است نزدیک خو...
24 شهريور 1390