بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات بهار

تولد پریا

دیروز تولد پریا بود خیلی خوش گذشت و کلی رقصیدیم پریا دوستای همکلاسی مونو دعوت کرده بود به خاطر همین خیلی خوش گذشت مامان و مامان چند تا از بچه ها هم دعوت بودن باران خیلی بد قلق شده بود و همش تو بغل مامان بود ولی آخرش که بادکنکا رو آوردیم پایین دیگه خوب شد و شروع کرد بازی کردن دیشب دیر وقت اومدیم خونه     ...
26 آبان 1390

مدل خواب جدید من

چند روزه که این طوری می خوابم چون هم خوابم میاد هم می خوام برنامه های تلویزیون رو نگاه کنم بابام بهم میگه اگه دفعه ی دیگه اینجا خوابیدی دیگه نمی بریمت سر جات ...
24 آبان 1390

جشن عید غدیر و خرید کاپشن

یکشنبه عصری مدرسه برامون جشن گرفته بودن و خانواده رو دعوت کرده بودن من و مامان و باران هم رفتیم ولی خیلی شلوغ بود زیاد نموندیم و رفتیم بازار چند روزه که بازار رفتن ما سر پروژه ی کاپشن منه آخه همه ی کاپشنا یه مدل داشتن اونم پف که من دوست نداشتم بالاخره اون روز کاپشن خریدم خیلی هم دوسش دارم دیشب هم بابا یه نجار آورده بود خونه تا اتاقمو ببینه و برام کتابخونه و میز تحریر بسازه رنگشم برای اینکه با اتاقم هم خونی داشته باشه آبی و نارنجی گفتیم باشه ولی همش مامانمو بابام نظر می دادن انگار نه انگار وسایل منه مامانم می گه تو برای این نظرات خیلی کوچیکی راست می گه؟
24 آبان 1390

گم شدن موبایل خاله زینب

دیروز یه نفر (یه آقایی ) با موبایل خاله زینب به مامانم زنگ زد که من این موبایل پیدا کردم و آخرین شماره ,شماره ی شما بوده مامانم هم سریع زنگ زد به خاله زینب و بهش گفت موبایلت کجاست . خاله زینب گفت تو ماشین مامان گفت به خاله که موبایلت افتاده و یه آقایی پیداش کرده و برو سریع بگیرش خاله زینب اینا هم با یه جعبه شیرینی رفتند و موبایلشونو گرفتن خدا خیرش بده آقاه رو کارگر ساختمان بود و شمالی این دور و زمونه از این آدما کم پیدا می شه به قول مامانم خاله زینب شب عیدی خدا خواست که ناراحت نباشی و همیشه بخندی . ...
24 آبان 1390

کارت امتیاز

امسال خانم لرکی زیاد به من کارت امتیاز نمی ده یعنی بیشتر وقتا یادش می ره می گه اگه بلند و خوانا از روی درس بخونید بهتون کارت امتیاز می دم منم بلند و خوانا می خونم و از کارت امتیاز خبری نیست . .......خوب ناراحت می شم دیگه حق دارم ناراحت بشم ولی مامانم می گه وقتی من به خانمت زنگ زدم گفت بهار فوق العاده دختر خوب و مرتب و زرنگیه و همین برای ..........من کافیه و ...............بابام می گه خودم برات جایزه می خرم از جایزه های مدیرتون خیلی خیلی بهتر ولی به نظر من اینا جای کارت امتیاز نمی گیره !!هر کسی که قول می ده باید به قولش عمل کنه مخصوصا به بچه ها درست می گم یا نه
24 آبان 1390

تبریک عید غدیر

اوصاف علی به هر زبان باید گفت                  این ذکر به پیدا و نهان باید گفت در جشن ولی عهدی مسعود علی                      تبریک به صاحب الزمان باید گفت "عید غدیر مبارک " ...
24 آبان 1390

یک ماه گذشت

این روزا با مدرسه رفتن و درس خوندن می گذره انگار همین دیروز بود مدرسه ها شروع شد و با خانم لرکی آشنا شدیم . چه زود گذشت ....... چند روز پیش تولد بابام بود (اولین روزی که ظهر خوابیدم مامان گفت که اگه ظهر نخوابی شب زود خوابت می بره و همه ی برنامه های من بهم می خوره) خیلی خوش گذشت موقع فوت کردن شمعها بابا به من و باران گفت که شمعها رو فوت کنیم یکی از شمعها رو باران فوت کرد بابا به من گفت بهار دومی رو تو فوت کن که باران خانم قهر کرد ما هم متوجه نشدیم که قهره یه گوشه ایستاده بود دست به سینه هر چی بهش گفتیم برقص نرقصید بعدش فهمیدیم که باران خانم قهر کرده بابا بهش گفت بیا شمع و فوت کن باران هم شمع خاموش فوت کرد و آشتی کرد  ...
16 آبان 1390

از دست باران

واقعا سخته نمی دونم کجا مشقامو بنویسم هر جا برم میاد دنبالم یه لحظه غافل بشم دفترمو پاره می کنه تنها جایی که می تونم درس بخونم مشق بنویسم رو اپن آشپزخونه ست باران بعدا که بزرگ شدی خودت می فهمی که من از دست تو چقدر زجر کشیدم (شوخی کردم آجی گلم ناراحت نشی ها) ...
29 مهر 1390

مدرسه و ماجراهای مدرسه

این روزا سرگرم درس خوندنم تکلیفام خیلی زیاده مامانم هم چند تا میزاره روش باید همه رو انجام بدم  "آخه این انصافه " اون هفته تو مدرسه خوردم زمین چونه ام زخم شد و خون اومد ناظممون برام بتادین زد و خوب تمیزش کرد زنگ زدن به مامانم که خبر دار بشه مامان مدرسه بود مامان خیلی ناراحت شد با خودم حرف زد منم یکم ناراحت بودم بخاطر همین به بابا زنگ زد که بیاد دنبالم بعد از چند روز خشک شد ولی هنوز جاش خوب نشده. معلمامون امسال یکم بد اخلاقن کمتر می خندند و بیشتر اخموان البته من مشکلی باهاشون ندارم چون همیشه تکلیفامو به موقع انجام می دم. دیشب با هم(خانوادگی مثل همیشه ) رفتیم بازار که اسباب بازی بخرم(پول تو جیبیمو جمع کردم برا اسباب بازی...
29 مهر 1390

بالاخره مدرسه ها شروع شد

امروز ششم مهر است و روز چهارمی که من به مدرسه رفتم. روز سوم مهر که روز بازگشایی مدارس بود همراه مامان و بابا به مدرسه رفتم و البته قبلش باران رو گذاشتیم مهد کودک با کلی گریه وقتی رسیدیم مدرسه بچه ها سر صف بودن منم دوستامو پیدا کردم و در صف کلاس دومی ها ایستادم   بعد از صحبت کردن مدیر و ناظم از کلاس اولی ها شروع کردن اسامی رو خوندن و از زیر قرآن رد کردن نوبت رسید به کلاس دومی ها ما هم که نمی دونستیم تو کدوم کلاسیم خوب گوش دادیم تا ببینیم کی اسممون خونده می شه اسم من تو کلاس خانم لرکی بود دوم الف تا اسممو خوند سریع رفتم تو کلاسم مامانم هم بام اومد و جفتم تو کلاس نشست وقتی همه بچه ها اومدن خانم...
6 مهر 1390