شنبه 21 خرداد
دیروز خیلی دیر از خواب بیدار شدیم تقریبا دیگه ظهر شده بود صبحانه خوردیم و یکم تلویزیون نگا کردم و بابا بازی کردم و عصر بود که ناهار خوردیم دوباره تلویزیون نگا کردم و بعد رفتیم خونه مامان جون اینا نازنین اینا هم بودن نازنین دختر عمومه دو سال بزرگتر منه . خیلی با هم بازی کردیم و نصفه شب ساعت 12:30 برگشتیم خونه. امروز که از خواب بیدار شدیم صبحونه خوردیم و طبق معمول تلویزیون نگا کردم. ولی بعد از ناهار دو تا کتاب داستان برا مامانم خوندم کتاب "من یه درخته سیبم" و " حسنی شده بی دندون "یه جورایی مثل الان منه . فردا یادمون نره باران رو ببریم بهداشت آخه واکسن داره. ...