بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات بهار

شنبه 21 خرداد

دیروز خیلی دیر از خواب بیدار شدیم تقریبا دیگه ظهر شده بود صبحانه خوردیم و یکم تلویزیون نگا کردم و بابا بازی کردم و عصر بود که ناهار خوردیم دوباره تلویزیون نگا کردم و بعد رفتیم خونه مامان جون اینا نازنین اینا هم بودن نازنین دختر عمومه دو سال بزرگتر منه . خیلی با هم بازی کردیم و نصفه شب ساعت 12:30 برگشتیم خونه.   امروز که از خواب بیدار شدیم صبحونه خوردیم و طبق معمول تلویزیون نگا کردم. ولی بعد از ناهار دو تا کتاب داستان برا مامانم خوندم کتاب "من یه درخته سیبم" و " حسنی شده بی دندون "یه جورایی مثل الان منه . فردا یادمون نره باران رو ببریم بهداشت آخه واکسن داره. ...
21 خرداد 1390

مهمونی

امشب قرار بود شام مهمون خاله فرشته اینا باشیم . قرار ما ساعت 9:30 در مجتمع تفریحی بهشت هویزه . تا حالا اونجا نرفته بودیم . دیدن جای جدید لذت بخشه. شب ساعت 9:15 از خونه زدیم بیرون طرفای ساعت 9:40 رسیدیم. خاله فرشته با عمو فواد و دختراش ساینا و نیروانا ( نیروانا نینیه , سه ماه و نیمه ) اونجا منتظر ما بودند (خاله فرشته دوست مامانمه ) بعد از سفارش شام و صرف شام با ساینا رفتیم بیرون تو محوطه یکم بازی کردیم و بزرگترا داخل با هم حرف می زدن.           بعدشم سوار ماشینامون شدیم و رفتیم جاده ساحلی کنار آب نشستیم   رفتیم طرف اسباب بازی ها بازی کردیم...
20 خرداد 1390

رفتم مدرسه ی مامان

امسال بخاطر اینکه خودم کلاس اول بودم اصلا پیش نیومد که با مامان برم مدرسه . دیروز مامان می خواست بره مدرسه بارانو گذاشتیم مهد کودک با هم رفتیم مدرسه مامان برگه های امتحان رو تحویل داد و اومدیم دنبال باران و اومدیم خونه. خونه که رسیدیم با اصرار زیاد مامان اجازه داد با باران بریم تو حیاط و آب بازی کنیم. حسابی که بازی کردیم حموم کردیمو عصرش رفتیم خونه مامان جون اینا. شب بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه. ...
19 خرداد 1390

باران اذیت می کنه

    بالاخره دندونم دیشب افتاد و از دستش راحت شدم الان راحت می تونم غذا بخورم. امروز می خواستم یه سی دی نگاه کنم که باران نذاشت همش میاد تلویزین رو خاموش می کنه .مامانم نمی ذاره باش دعوا کنم میگه این کوچولوه نمی فهمه . خوب باشه منم می ذارم بزرگ بشه اون موقع اذیتش می کنم هر وقت خواست سی دی نگاه کنه تلویزیون رو خاموش می کنم. ...
17 خرداد 1390

دندان لق

این روزا دردسر من شده این دندونای لقم سه تا دندون لق دارم (که یکیشون ممکنه امروز بیفته دست هر کی بش بخوره دهنم پر از خون میشه )سه تا هم از دندونام افتاده خیلی جالبه دندونای من داره مییفته دندونای باران داره در میاد.     دیشب رفتیم پارک خوب بود ولی زیاد خوش نگذشت چون هم همبازی نداشتم هم وسیله ی بازی نداشت فقط رفتیم شام خوردیمو اومدیم فکر کنم بیشتر به بزرگا خوش گذشت وباران که هر جا میریم فضولی می کنه همش می خواست بدوه ازمون دور بشه من می رفتم با دردسر می اوردمش. روز قبلشم که من حالم خوب نبود یعنی خوب بودم ها ولی از غروب به بعد سرم درد گرفت و اوردم بالا عصرش...
16 خرداد 1390

باران بردیم دکتر

دیروز باران بردیم دکتر بابا می گه تب خطرناکه و فوری باید اقدام کنیم . هوا خیلی بد بود گرد و خاک خیلی شدید بود و ما اگه می دونستیم اصلا از خونه بیرون نمی رفتیم. خدا رو شکر دکتر گفت چیز خاصی نیست اگه تبش قطع نشد بیارینش پیشم که دیگه از اون موقع تا حالا تبش قطع شده. یه ساعت دیگه می خوایم آماده بشیم و بریم خونه مامان جون اینا. ...
13 خرداد 1390

یازدهم و دوازدهم خرداد و پایان مراقبتهای مامان

دیروز که یازدهم خرداد بود من و باران از صبح تا ظهر خونه مامان جون بودیم باران دیگه ایندفه گریه نکرد ولی تو بغل مامان که بود خیلی ناراحت بود و می دونست که مامان می خواد بزارمونو بره. ظهر مامان با بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه. دیگه بابام ظهرا میاد خونه هوا که گرم میشه ظهر کارشون تعطیله و ما ناهار  رو با هم می خوریم (خیلی خوبه) دوباره بابا عصری رفت سر کار یکم بازی کردیم و برنامه کودک نگاه کردیم بعد بابا که اومد خونه , ما رو برد بیرون چند تا اسباب بازی فروشی رو گشتیم , ولی اسباب بازی رو که می خواستم پیدا نکردم تو انتخاب اسباب بازی به حرف مامان و بابام گوش می دم. برگشتن به خونه بابا برام...
12 خرداد 1390

دهم خرداد

      امروز خیلی الکی گذشت کار خاصی نکردم  برنامه کودک نگاه کردم یکم با باران   بازی کردم. همینطور که میبینید دوباره قالب وبلاگمو عوض کردم چون امکانات قالب های نی نی وبلاگ از همه قالب ها بیشتره .   حالا اگه مامانم کمکم کنه یکم درس بخونم علومام مونده . ...
10 خرداد 1390

بدون عنوان

امروز بازم مامانم می خواست بره مدرسه مراقبت ولی این دفعه زود بر می گشت ما رو گذاشت خونه ی مامان جون هنوز خواب بودیم که مامان اومد دنبالمون خونه که رسیدیم اول صبحانه خوردم بعدشم کتابمو ورداشتم رفتم تو آشپزخونه پیش مامانم و یکم ریاضی خوندم قرار بود علوم هم بخونم که دیگه خسته شدم. فردا هم روز خداست دیگه نوبت برنامه کودکه ...
9 خرداد 1390