موهامو کوتاه کردم
دیروز غروب با مامانم رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه کردم . بابام می گفت باید موهاتو کوتاه کنی ولی مامانم راضی نبود . تصمیم گیری رو به عهده ی خودم گذاشتند و من هم تصمیم گرفتم موهامو کوتاه کنم چون هوا گرمه و اگر بریم مسافرت با موهای بلند اذیت می شم . &n...
عکس
خبر خوب
دیروز فهمیدیم که دلارام دختر عمه ام تیز هوشان قبول شده خیلی خوشحال شدیم خیلی اضطراب داشت ولی قبول شد عصری هم رفتیم یه کادو برای دوست بابام خریدیم که امروز یا فردا بریم خونشون چون مکه بودند دوست بابا یه دختر داره همسن من به اسم یاس با مامان رفتیم برای اون هم یه کادو خریدیم اول مامانم می خواست بازی سیندرلا رو بخره ولی من بش گفتم پازل سفید برفی خیلی بهتره بیشتر به دردش می خوره پازل رو خریدیم بعد هم رفتیم چند تا لباس برای باران خریدیم و اومدیم خونه یکی از لباسهایی که براش خریدیم روش نوشته 3-6 ماهه باران خیلی کوچولوه دیشب بابا جون اینا اومدن خونمون خوب بود خوش گذشت.
نویسنده :
بهار
18:26
مامان برات نوشته بخون عزیزم
اومدم تو وبلاگت بنویسم که منو باید ببخشی تابستون امسال بخاطر باران نتونستم تو کلاسهای تابستونی ثبت نامت کنم خیلی سخت می گذره بت می دونم ولی باید تحمل کنی که آجی بزرگ بشه منم مثل اون موقع ها ماشین بخرم و سوارتون کنم هم تو رو ببرم کلاس هم باران یه دوری بخوره ولی قبول کن که الان نمی شه باران خیلی کوچیکه هوا گرمه اذیت می شه. حالا تا پایان تابستان خیلی مونده شاید یه کلاسی هم رفتی آدم از آینده که خبر نداره . ولی تا اینجاش که فکر کنم بیهوده تلف شد. البته باران خوشگله امسال شده برات یه سرگرمی که شیرین زبونی هاش از صد تا کلاس بهتره . دیروز که رفته بودی خرید از مغازه ی روبروی خونه باران خیلی دوست داشت دنبالت بیاد منم کفشاشو پاش کرد...
نویسنده :
بهار
19:36
دست خط من در سالی که گذشت
اول سال دستخطم زیاد خوب نبود بزرگ بزرگ می نوشتم که خانم موسی زاده می گفت اشکالی نداره فقط سعی کن اندازه هم بنویسی بعد از لوح نویسی ها یکم یکم خطم بهتر شد و در نهایت بقیه در ادامه ی مطلب لوح نویسی یادگیری حروف الفبا داستان نویسی الان دیگه کامل بلدم بنویسم ...
نویسنده :
بهار
13:48
حوصله م سر رفته
دیگه خسته شدم همه کارم شده خوابیدن و تلویزیون نگا کردن بابام میگه یکم کتاب بخون نقاشی بکش ولی بازم حوصله م سر می ره باران هم همسنم نیست که زیاد باش بازی کنم مامانم هم بام بازی نمی کنه اما امروز کتاب سفید برفی رو آوُردَم مامانم یه صفحه از کتاب رو برام خوند من با دقت نگا کردم بعدش کتاب رو بستم و همون یه صفحه رو مثل دیکته مامانم گفت و من نوشتم بازم خوب بود یکم از وقتمو پر کرد هوا که خنک شد قرار ه با باران بریم آب بازی ...
نویسنده :
بهار
16:27
امروز مهمون داشتیم
ا مروز صبح مامانم از خواب بیدارم کرد " بهار پاشو ارشیا اومده " من زود از جام بلند شدم دیدم ارشیا و النا و خاله لیلا تو اتاقن . از دیشب می دونستم که خاله لیلا اینا میان . النا بزرگ شده بود از موقعی که سه ماهش بود و خاله لیلا اومده بود خونمون دیگه ندیده بودمش. این الناس این هم ارشیاس من و باران بلند شدیم بعد از سلام و روبوسی رفتیم دست رومونو شستیم و اومدم پیش ارشیا تا با هم بازی کنیم ولی ماشالله ارشیا انقد فضول شده بود که نمی شد باش بازی کنم بیشتر دوست داشت با ک...
نویسنده :
بهار
21:09
یک ماه گذشت
ماه گذشته یه همچنین روزی بود که مامانم بهم پیشنهاد داد که با هم این وبلاگ رو باز کنیم تا بتونم خاطراتمو یه جایی بزارم که خیالم راحت باشه هیچوقت گم نمی شه صفحه های دفترم هیچوقت تموم نمی شه خیلی هم دوستای خوب خوب می تونم پیدا کنم . همینجا من از تما م دوستای خوبم و مامانای عزیز که سراغم اومدن و این دفترمو با حوصله ورق زدن و خوندن و نظرات خوبشونو واسم گذاشتن ممنونم. سعی می کنم که در نوشتن خاطراتم تنبلی نکنم و این دفترو حالا حالاها داشته باشم تا وقتی که بتونم خودم تنها بدون کمک مامانم بنویسم ...
نویسنده :
بهار
18:48
روز پدر
کعبه را امشب خدا آیینه بندان می کند خانه خود را ز نور خود چراغان می کند روز میلاد علی آمد که ذات کردگار رحمت بی منتهایش را نمایان می کند روز میلاد حضرت علی را که روز پدر نام گذاری شده است به همه ی بابا های دنیا مخصوصا بابای خوب خودم تبریک می گویم ...
نویسنده :
بهار
23:37