بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات بهار

ماجرای مسافرت به کرج و شمال

سلام به همه ی دوستان الان که دارم می نویسم حدودا 4 روزه که از مسافرت برگشتیم یه مسافرت خوب و عالی . اگه به وبلاگ باران برید شرح سفر رو مامانم اونجا نوشته پس من دیگه نمی نویسم.   فقط چند تا عکس اینجا می زارم.  اینجا برای صبحانه نگه داشته بودیم ( خرم آباد ) مامانم دوران دانشجوییش رو اینجا بوده و من علاقه ی عجیبی به این شهر دارم. سمت راست دختر عموم نازنینه که باران تو این سفر خیلی بهش وابسته شده بود البته بخاطر توجه های زیاد نازنین . اون بالایی هم شادیه که دانشگاه قبول شده و می خواد بره مشهد.     طالقان منطقه ای بین کرج و قزوین     اینجا تفریح گاهی است نزدیک خو...
24 شهريور 1390

عکسهای من با مانتو شلوار جدید

چند روز پیش رفتیم و مانتو شلوارمو گرفتیم شبیه همون پارسالی یان سرخابی با دم آستین چار خونه ای مانتو شلوار رو که گرفتم بیشتر دلم هوس کرده برم مدرسه                                                            ...
4 شهريور 1390

.... اگه دوست دارید به وبلاگ باران برید

اگه دوست دارید به وبلاگ باران برید اینجا کلیک کنید باران خواهر کوچولومه که خیلی دوسش دارم الان که یک سال و نه ماهشه خیلی کارای بامزه ای می کنه با اینکه خیلی اذیتم می کنه ولی خیلی دوسم داره منم خیلی دوسش دارم ...
1 شهريور 1390

گوشواره های باران

باران مریض شده بود بردیمش دکتر مامانم گفت حالا که تا اینجا اومدیم گوشاشو هم سوراخ کنیم خلاصه بعد از یکم کشمکش بین مامان و بابا مامانم پیروز شد و خانم دکتر  گوشای بارانو سوراخ کرد یه جفت گوشواره ی صوزتی خوشکل براش انتخاب کردیم چقد خوشکل شده بود یکم گریه کرد دلمون براش سوخت آخه مریض بود گناه داشت بابام هم به خاطر همین راضی نمی شد که گوشاشو سوراخ کنیم ولی خوب دیگه بالاخره سوراخ شد اگه رو عکس کلیک کنید عکس بارانو می بینید   ...
1 شهريور 1390

تسلیت

  کوفه امشب التهاب محشر است ، کوفه امشب کربلایی دیگر است، جبرییل آوای غم سر داده است ، در فلک شوری دگر افتاده است، تیر غصه بر دل زارم نشست، تیغ دشمن فرق مولایم شکست، قلب مجنون سوی صحرا می رود، حیدر امشب سوی زهرا می رود. شهادت حضرت علی (ع) پیشوای اول متقیان را به حضور همگی شیعیان آن حضرت تسلیت عرض می کنم.        نماز روزه ی همگی قبول ما رو هم دعا کنید ...
30 مرداد 1390

پارک

من عاشق پارکم هیچ تفریحی برام بهتر از پارک نیست همیشه وقتی از جلوی پارک رد می شیم دوست دارم بریم بازی و سوار چند تا وسیله ی بازی بشیم از بچگی پارکو دوست داشتم از وسیله های بازی هم بیشتر از همه از اژدها خوشم میاد . پنجشنبه بابا ما رو برد بیرون تو ماه رمضان چون بابا بعد از افطار دوست داره استراحت کنه زیاد جایی نرفتیم ولی بابا پنجشنبه گفت که امشب می برمتون بیرون خلاصه رفتیم یه دوری تو خیابونا خوردیم و یه بستنی خوشمزه هم خوردیم و بعد می خواستیم بیایم خونه به بابا گفتم بابا بریم پارک بابا هم زود قبول کرد و ما رو برد پارک شهر بازی اول باران و سوار ماشین کردیم یکم براش عجیب بود که تنهایی سوار ماشین ...
25 مرداد 1390

باران فضوله

چند روز پیش از دست باران خانم تمام اسباب بازی هامو جمع کردیم و برداشتیم به جز چند تا عروسک و خونه سازی و بازی فکری آخه همیشه اتاقمو به هم می ریزه بیشتر اسباب بازی یامو خراب کرده و شکونده منم برای اینکه اتاقم مرتب باشه و اسباب بازی یام خراب نشن برشون داشتم یکم بزرگتر بشه میارمشون همشون برا خودش دو سه روز پیش رفتم تو استخرم بازی کنم مامانم کم عمقش کرده بود که باران هم بتونه بازی کنه ولی انقد اذیتم کرد که از دستش کلافه شدم همش آب می پاشید تو صورتمو می نشست تو کمرمو و نیشگونم می گرفت یکی دو بار هم گازم گرفت دیگه خسته شدم و مامانمو صدا کردم که بیاد ببرش بیرون خوب دیگه بچه س چیکار می شه کرد     این روزا کمتر د...
20 مرداد 1390

ماه رمضان

ماه رمضان شروع شده و مامان و بابام روزه می گیرن منم روز اولو گرفتم البته کله گنجشکی بی سحری چون سحر اصلا غذا بهم نمی خورد. این روزا رو هم دوست دارم روزه بگیرم ولی مامانم نمی زاره و می گه چند روز دیگه.  دوشنبه شادی شهرزاد دلارام اومدن خونمون و دیشب مامان جون اینا اومدن دنبالشون. خیلی جاشون خالیه خیلی بمون خوش گذشت اون پازلی رو که بابا برام پارسال سوغاتی اورده بود با کمک بچه ها درست کردیم . حالا باید برم یکم درس بخونم دیروز که از درس خوندن نجات پیدا کردم ولی امروز انگار هر کاری کنم فایده ای نداره .
12 مرداد 1390

درس درس درس

حلول ماه مبارک رمضان را به تمام مسلمانان جهان تبریک می گویم این چند روز مشغول درس خوندن بودم مامانم پنجشنبه ی دو هفته پیش چند تا کتاب برام خرید و روزی چند ساعت باهام کار می کرد اولش زیاد حوصله ی درس خوندن رو نداشتم ولی مامانم می نشست کنارمو و بام کار می کرد یه مقداری ریاضی تکمیلی خوندم چند درس فارسی دوم رو خوندم و تقریبا این روزا مشغول بودم. مامانم می گه که باید برای سال تحصیلی جدید آماده باشی و چند تا هم دیکته نوشتم که کلمه ها از یادم نره. دیگه عادت کردم و کمتر مامانمو اذیت می کنم. مامانم معلم مهربونیه . ...
9 مرداد 1390